در زندگی هر کس باید یک نفر باشد؛
مرد و زن بودنش مهم نیست،
فقط باید یک نفر باشد …
یک آدم،
یک دوست،
یک همدم،
یک رفیق،
یک نفر که جویای حالت باشد،
نگرانت باشد،
تو را بهتر از خودت بشناسد،
یک نفر که شماره اش را بگیری
و بگویی حالم بد است …
شنیدن همین یک جمله کافیست تا
کار و زندگی اش را تعطیل کند و خودش را به تو برساند …
آخر خوشبختی است یک نفر در زندگیت باشد،
که تنها نباشی …
سلامتیه کسایی که تنهایی رو از ما می گیرن …
۱۷ سالم بود . تا این سن جرات حرف زدن و هم صحبت شدن با هیچ دختری رو نداشتم ، بحث ترس از اونا نبود بحث خجالت کشیدن و یه جورایی معذب بودن بود . تو مهمونی هایی که دخترا بودن کلا یا سرم پایین بود یا اصلا نمیرفتم . کلا بگم تا ۱۷ سالگی دختر ندیده بودم . و اصلا نه همبازیشون شده بودم و نه از روحیات و خواسته هاشون با خبر بودم.
اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود ، خانم معلم مان می گفت فرض کنید دو تا سیب دارید ، یکی اش را میخورید ، حالا چندتا سیب باقی مانده ؟ آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمیدانی، فرض؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم ؟ چطور فرض بگیرم؟ فرض را از کجا باید بگیرم؟
باید به فکر تنهایی خودم باشم
دست خودم را میگیرم
و از خانه بیرون میزنیم !
در پارک،
به جز درخت ،
هیچکس نیست
روی تمام نیمکتهای خالی مینشینیم تا پارک،
از تنهایی رنج نبرد !
دلم گرفته ،
یاد تنهایی اتاق خودمان میافتم
و از خودم خواهش میکنم،
به خانه باز گردد . . .
hischat |